به شهري در از شام غوغا فتاد

شاعر : سعدي

گرفتند پيري مبارک نهادبه شهري در از شام غوغا فتاد
چو قيدش نهادند بر پاي و دستهنوز آن حديثم به گوش اندرست
که را زهره باشد که غارت کند؟که گفت ارنه سلطان اشارت کند
که مي‌دانمش دوست بر من گماشتببايد چنين دشمني دوست داشت
من از حق شناسم، نه از عمرو و زيداگر عز وجاه است و گر ذل و قيد
چو داروي تلخت فرستد حکيمز علت مدار، اي خردمند، بيم
نه بيمار داناترست از طبيببخور هرچه آيد ز دست حبيب